دِ لِـــــشــ خــیـــلیــــ نازکــهـــ ...

       

به قلم دوست عزیزم رکسانا.

می نویسم...

می نویسم تا بدانی چه گذشت آنروز ها...

آن روز فراق و جدایی,آن آن روزی که چشمانم در انتظار چشمانش با آسمانها پرواز کرد اما اما چشمانش را نیافت...

پرنده بود اما...

 

چشمانش سوی دیگری را می نگریست _____________________________________

در انتظار نگاهش نشستم,روی باد خنک صبح نشستم,روی گرمای طاقت فرسای ظهر نشستم در تاریکی شب بر روی ماه مهتابی نشستم______اما او سوی دیگری را می نگریست...

چشمانم پر از اشک بود,خالی از احساس,بی رضایت,ناراحت,سرگردان...اما...در نگاهی گره خورد,نگاهی که یک عمر گذشت عمری بیکران و دراز عمری طولانی و سرد سرد و خالی خالی از احساس خالی از امید ____________________________________

اما آن نگاه نور داشت ,امید داشت ,آن نگاه مانند رنگین کمانی بر چشمانم رنگ امید داد,رنگی که چشمانم را به سوی خود مجذوب کردو از نگاه نکردن به آن مانع شدو چشمم را ,چشم بی نورم را رنگ بخشید...

رنگی زیبا سرشار از احساسات_________________________________________

اما...

فهمیدم...

من فهمیدم آن روز چشمانی که من فکر می کردم در سوی دگری است از نا امیدی ,از غرور و از...به آیینه ای می نگریست که در آن چشمان بی صبر و ناامید و منتظر مرا نمایان میکرد_______*________*_________*_______*_________*_________*


2 / 1 / 1391برچسب:, Nasim |